یک چشم مانده است
یک چشم مهربان
آن نیز شام و بام
ذر پیشواز و بدرقه ام حلقه در است.
گه برق می زند که : به هر لوحه نام توست!
گه گریه می کند : ز کارت دلم شکست !
اما؛
من رفته ام ز دست !
من یک شکوفه بخزان پا نهاده ام .
***
یک دست مانده است
یک دست ناتوان
آن نیز با تلاش
پیچیده دور پنجه خود موی خیس من.
تا غرقه را خلاص کند از نهنگ موج
بر تن دریده پیرهن تاب خویشتن.
اما؛
من رفته ام ز دست !
من یک جنازه سر دریا فتاده ام .
***
یک چشم مانده است
یک چشم مهربان
یک دست مانده است
یک دست ناتوان
درجستجوی راه نجاتی برای من.
اما؛
من یک شکوفه بخزان پا نهاده ام،
من یک جنازه سر ذریا فتاده م .
محمد زهری